به خودم میگم عادت میکنم ..........
اما خودمم نمی دونم قراره به چی عادت کنم ............
به جدایی.......
به رفتن .......
به تنهایی های خودم ........
به آسمون همیشه ابریه دلم ........
به اشک های گاه و بی گاهم تو خلوت.........
به قلبم که مدام یه چیزی توش نیشتر میزنه .........
نه.
نه نمیشه .
من اهل عادت نیستم .
یعنی هیچ وقت نبودم .
اونم به این چیزا.
فعلا که همش دارم نقش بازی میکنم
تا کسی نفهمه تو دلم چه خبره .
و چقدر این کار عذاب آوره .
گاهی دلم میخواد داد بزنم به همه بگم تو دلم چی میگذره .
اما نه.
یه چیز هایی باید مال خود آدم باشه بالاخره.
جوری رفتار میکنم که انگار هیچی نشده .
خودم و بی خیال نشون میدم.
ولی همین که پام و میزارم تو اتاقم
دوباره هجوم غم و غصه و افکار جور وا جور میاد سراغم .
با این همه من چقدر خلوت اتاقم و دوست دارم بهم آرامش میده .
میام تو اتاق .
میزنم رو آهنگ سلام آخر .
چقدر این آهنگ و دوست دارم .
انگار برا من خوندن.
چند روزه مدام گوش میدم .:
سلام ای غروب غریبانه عشق
سلام ای طلوع سحر گاه رفتن
سلام ای همه لحظه های جدایی
به اینجاش که میرسه غمگین تر میشه :
خداحافظ ای شعر شب های روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
نظرات شما عزیزان:
برچسبـها :
mostafa |